بخشید از طولانی بودن مطلب....: امیدوارم خستتون نکنه
ببخشید از طولانی بودن مطلب....: امیدوارم خستتون نکنه
اما در غالب یه مورچه امیدوارم طولانی بودن مطلب آزرده خاطرتون نکنه
و تا پایان با من همراه باشید به امید اینکه مورد توجهتون قرار بگیره
(( نسیم )) نفس خدا
بارش زیاد سنگین بود و سر بالایی زیاد سخت...
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی میکرد.
نفس نفس میزد اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید ،
کسی اورا نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
نسیم دانه گندم را فوت کرد . مورچه میدانست که نسیم، نفس خداست
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت
و به نسیم گفت: (( گاهی یادم می رود که هستی کاشکی بیشتر می وزیدی))
نسیم گفت :(( همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای؟))
مورچه گفت: << این منم که گم می شوم بس که کوچکم .
نقطه ای که بودو نبودش را کسی نمی فهمد>>
نسیم گفت:(( اما ، نقطه سر آغاز هر خطی است.))
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت: (( اما من سرآغاز هیچم، ریزو ند ید نی . من به هیج چشمی نخواهم آمد))
نسیم گفت:(( چشمی که سزاواز دیدن است می بیند چشمهایم من همیشه بیناست)) .
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو
در او همچنان زبانه میکشیبد
پس دوباره گفت:(( زمینت بزرگ استو من ناچیز ترینم ،نبودنم را غمی نیست.))
نسیم گفت :(( اگر تو نباشی پس چه کسی دانه گندم
را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟
تو هستی وسهمی از بودن برای توست در نبودنت کار این کار خانه نا تمام است.))
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد .
نسیم دانه را به سمتش هل داد .
هیچ کس نمیدانست که در گوشه ای از خاک
مورچه ای با خدا گرم گفتگوست