روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.
روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.
اما در غالب یه مورچه امیدوارم طولانی بودن مطلب آزرده خاطرتون نکنه
و تا پایان با من همراه باشید به امید اینکه مورد توجهتون قرار بگیره
(( نسیم )) نفس خدا
بارش زیاد سنگین بود و سر بالایی زیاد سخت...
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی میکرد.
نفس نفس میزد اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید ،
کسی اورا نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
نسیم دانه گندم را فوت کرد . مورچه میدانست که نسیم، نفس خداست
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت
و به نسیم گفت: (( گاهی یادم می رود که هستی کاشکی بیشتر می وزیدی))
نسیم گفت :(( همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای؟))
مورچه گفت: << این منم که گم می شوم بس که کوچکم .
نقطه ای که بودو نبودش را کسی نمی فهمد>>
نسیم گفت:(( اما ، نقطه سر آغاز هر خطی است.))
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت: (( اما من سرآغاز هیچم، ریزو ند ید نی . من به هیج چشمی نخواهم آمد))
نسیم گفت:(( چشمی که سزاواز دیدن است می بیند چشمهایم من همیشه بیناست)) .
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو
در او همچنان زبانه میکشیبد
پس دوباره گفت:(( زمینت بزرگ استو من ناچیز ترینم ،نبودنم را غمی نیست.))
نسیم گفت :(( اگر تو نباشی پس چه کسی دانه گندم
را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟
تو هستی وسهمی از بودن برای توست در نبودنت کار این کار خانه نا تمام است.))
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد .
نسیم دانه را به سمتش هل داد .
هیچ کس نمیدانست که در گوشه ای از خاک
مورچه ای با خدا گرم گفتگوست
بعضی هاواردزندگی مامیشوند
وخیلی سریع میروند
بعضی برای مدتی می مانند
روی قلب ماردپا باقی میگذارند
ومادیگرهیچ گاه همان که بودیم نیستیم!
نویسنده ی مطلب داداش جون مسیح
صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب چهارم مهر ماه
طنین برف
نخهای تماشا
چکه های وقت
طراوت روی آجر هاست
روز استخوان روز
چه میخواهی؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفر هایی تو را
در کوچه هاشان خواب میبینند
تو را در میان دریا ها
دور مرغابی ها به هم تبریک میگویند
چرا مردم نمیدانند
که لاین اتفاقی نیست؟
نمی دانند
در چشمان دم جنبانک امروز برق
آب ها شط دیروز است
چرا مردم نمیدانند
که گلهای ناممکن هوا سرد است؟
ویکتور هوگو :
اگر میخواهی عشقت تو را ترک نکند ..
هیچ گاه!!!!
به کسی که دوستش داری
نگو دوستت دارم....
همه ی آدم هایی که
با در و دیوار صحبت
میکنند دیوانه نیستند که
نه...
بعضی ها انقدر
از آدمها خسته شدن
که ترجیح میدن با دیوار
حرف بزنن .............
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم ...؟
من چیزهای با ارزشی دارم ...!
حنجره ای برای بغض ...
چشمانی برای گریه ...
لبهایی برای سکوت ...
دستهایی برای خالی ماندن...
پاهایی برای نرفتن ...
شبهایی بی ستاره ...
پنجره ای به سوی کوچه بن بست ...
و وجودی بی پاسخ
رسم زندگی اینه
روزی کسیو دوست داری
روز بعد تنهایی
به همین سادگی
اون رفته وهمه
چی تموم شده
مثه یه مهمونی
که به آخر میرسه
وتوبه حال خودت
رها میشی
چرا غمگینی
این رسم زندگیه
پس تنها آواز بخون مهربون
سالروز ولادت با سعادت آقا امام حسین (ع)
به شما مهربون تبریک میگم که با
حضورت کلبه ی دلتنگیای
منور کردی
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام. گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛ تو را من چشم در راهم .
خوشا به حال مجنون
که حداقل صدای آواز خواندنش را
لیلی میشنید...اما....
اما لیلی من..
توحتی صدای تا صبح اشک ریختن های مرا نمیشنوی
نویسنده مهربون ای کاش یه کم بارون بباره Web
سـ ـخت تـ ـرین
نویسنده نگین جون |
||
[Web] - | ||
گفت: بی صدا فریاد کن
|
||
[Web] - | ||
پروردگارا! ببخش مرا که از تمسخر دیگران لذت بر دم
پروردگارا! ببخش مرا که براى رسوا کردن دیگران تلاش کردم .
خدایا! مرا از شر خلق دور بدار و یک بار نگفتم: خلقت را از شر من دور
دار.
بر غم فراق از تو گریه نکردم.
به فکر زیبایى و طهارت باطنم نبودم.
و فقط با یک «اِ اِ» گفتن، از کنارش گذشتم و هنوز باورم نیست که من هم رفتنى هستم
نویسنده فاطمه جون |
||
[Web] - | ||
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است... و خدایی بیدار که تو را می بیند... و به عشق تو، همه حادثه ها می چیند... که تو یادش افتی... و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافی است
خط های ذهن مرا
اشغال می كند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند
آن وقت من اشتباه می كنم و او
با اشتباه های دلم حال می كند
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مكالمه با خورشید
دفترچه های ذهن كوچك من را
سرشار خاطره می كرد
آن سیم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره می كرد.
حتی هزار بار
وقتی كه نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
میخواهم برایت بهترین دوستی باشم
که تا کنون داشته ای
میخواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم
حتی اگر در مشکلات خود غرق باشم
آنگونه که هیچ کس تا کنون چنین نکرده
میخواهم تا هر زمان که
مرا طلبیدی در کنارت باشم
نه اکنون بلکه
هر زمان که خودت میخواهی
میخواهم رفیق شفیقت باشم
میخواهم تورا به اوج برسانم
خواه توانش را داشته باشم
خواه از انجام ان ناتوان باشم
میخواهم بگونه ای با تو رفتار کنم
گویی اولین روز تولد توست
نه ان روز خاص ،
که تمام روزهای سال
به حرفهایت گوش خواهم داد
هم بازیت میشوم
گاهی اوقات میگذارم برنده شوی
در کنارت میمانم
در ان زمان که اهنگ نبرد کنی
در کشاکش زندگی و مبارزه با آن
برایت دعا میکنم
میخواهم برایت بهترین
دوستی باشم که تا کنون داشته ای
امروز، فردا
و فرداهای دیگر تا آخرین روز حیاتم
میپرسی چرا؟
زیرا تو هم بهترین دوستی
هستی که تا کنون داشته ام
تا حالا دوستی با این خوصوصیات داشتین؟؟
" ترا شکر می کنم
که از پوچی ها ، ناپایداری ها ،
خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی
و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث
رها ننمودی،
و درغوغای حیات،
در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی،
لذت مبارزه را به من چشاندی ،
مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی...
فهمیدم که سعادت حیات در خوشی
و آرامش و آسایش نیست ،
بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت
و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره در شهادت است
خدایا ترا شکر می کنم
که به من نعمت " توکل " و " رضا"
عطا کردی،
و در سخت ترین طوفانها
و خطرناکترین گردابها،
آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی
که با سرنوشت و همه پستی ها
و بلندیهایش آشتی کردم
و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.
خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ،
تو در کویر تنهایی،
انیس شبهای تار من شدی،
تو در ظلمت ناامیدی،
دست مرا گرفتی و کمک کردی...
که هیچ عقل و منطقی
قادر به محاسبه پیش بینی نبود،
تو بر دلم الهام کردی
و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی،
و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک،
مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی
(نویسنده ی این مطلب دوست عزیزم فاطمه جون)
خدایا
دلم گرفته از همه ی روزها
و شبهای بی تو بودن
خدایا میترسم
یه ترس عجیب گاهی
راه نفس کشیدنمو...
تو به من میخندی
و نمیدانی چشم من باز گریست
قلب من باز ترک خوردو شکست
و اگر میدانستی که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن...
از من خسته نمی پرسیدی
که چرا تنهایم
که چرا غمگینم
امروز بیدار شدم و اماده شدم رفتم نون بخرم
تو کوچه که راه میرفتم انگار تو هوا یه عطر عجیبی پیچیده بود
هوا گرمتر شده یک لحظه کاملا بوی عیدو احساس کردم بازم عین
بچگیام ذوق کردم خیلی خوشحال شدم یک لحظه
تو کوچمون لی لی کنان رسیدم
خونه خوشحالم پیشاپیش رسیدن بهارو تبریک میگم
به همه و خودم
امیدوارم سال 91 سلامتی و شادی و
پیشرفت و موفقیت
با خودش برای همه ی ایرانیهای
مهربون بهمراه بیاره
نمیدونم اسم امسالو چی میخوام
تو دفترچم و وبم بنویسم اما فکر کنم
سال پر امید وشادی باشه امیدوارم ایشالله
اومدم از خودم بگم ...
اما حالا که میخوام تایپ کنم انگار دستام قدرت ندارن
وای خدا دلم گرفته از این همه نامهربانی.............
وقتی صادق تری تنهاتر میشی
وقتی مهربونتری نامهربونی بیشتر میبینی
خدایا تو هم رو زمینت غریب شدی
پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم..؟؟؟
با کمی مکث جواب داد...........
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای اینده اماده شو ...
ایمان رانگهدار و ترس را گوشه ای انداز.....
شک هایت را باور نکن
....زندگی شگفت انگیز است.. در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی ..
پرسیدم ..................اخر
واو بدون اینکه متوجه سوالم بشود ادامه داد.........
مهم این نیست که قشنگ باشی قشنگ این است
که مهم باشی
حتی برای یک نفر کوچک باش و عاشق .
که عشق خوئ میداند ایین بزرگ کردنت را ..
بگذار عشق خاصیت تو باشد .
نه رابطه ی خاص تو با کسی
موفقیت پیش رفتن است .
.نه به نقطه ی پایان رسیدن .
داشتم به سخنانش فکر میکردم .....
که نفسی تازه کرد و ادامه داد..هر روز در افریقا .
اهویی از خواب بیدار میشود
و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچرد...
اهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ...
در غیر اینصورت طعمه ی شیر خواهد شد.
برای زندگی و امرار معاش درصحرا می گردد
شیر نیز میداند باید از اهو سریعتر بدود تا گرسنه نماند .
مهم این نیست که تو شیر باشی یا اهو..
مهم این است که با طلوع خورشید از خواب برخیزی
و برای زندگیت با تمام توان..
و با تمام وجود شروع به دویدن کنی..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود می خواستم باز هم ادامه دهد ..
که چین از چروک پیشانیش باز کرد وبا نگاهی به من اضافه کرد.....
زلال باش.....زلال باش
فرقی نمی کند که گودال کوچک ابی باشی یا دریای بیکران ..
زلال که باشی اسمان در تو پیداست
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از توبه تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پرو د گار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلو ده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش، با من
دوره ی ارزانیست.
تن عریان ارزان.آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان